Archive for آوریل, 2010

0==x

سلام

اشتباه! چه جوری میشه اشتباه نکرد؟

یک راه حل ساده: زندگی نکن.

آدمها اگر زندگی نکنند، احتمال اینکه اشتباه کنند نه صفر حدی بلکه صفر مطلق است.

و اما نتیجه ی اخلاقی این قسمت برنامه: بیایید اشتباه هایمان را پذیرا باشیم، ولی زندگی بکنیم.

پی نوشت: یک سری آدمها را یادم رفته بود که باید برای مسئله ای دعوتشان کنم! وقتی یادم آمد که دیگر دیر بود! اگر دعوتی نبود، از یاد رفتنی هم نبود، و اشتباهی هم نبود، و کدورتی هم نبود! همه چیز هم آرام بود. ولی زندگی ای هم نبود…

Comments (10)

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

سلام

اخیرا این قدر سرمو شلوغ کرده بودم که اصلا فرصت لحظه ای نشستن و فکر کردن و از نوشتن لذت بردن نبود. شاید از اول سال هشتاد و نه تا امروز، روزی نبود که همه ش خونه باشم و کار خاص دیگه ای نداشته باشم و بتونم بشینم پشت لپتاپ و چای بخورم و بنویسم.

اگر به سالی که نکوست از بهارش پیداست اعتقاد داشته باشیم، واقعا سال فوق العاده ای باید در پیش رو باشه! چون از اول امسال تا الان رو بخوایم در نظر بگیریم، در مقایسه با پارسال همین موقع، لایف ستیسفکشن(رضایت از زندگی)43.67% افزایش داشته.

بیست و یک ساله شدم! خیلی عدد جالبیه! یه زنگ خطر خیلی بزرگ بود برام، که: زمان داره با سرعت عجیبی می گذره، این روزها رو که بگذرونی، قراره بعدا بگی بهترین روزای زندگیم بودن! بهترین کاری که میشه کرد الان اینه که کیفیت این بهترین روزهای زندگی رو ببرم بالا. یه عالمه کار جالب و خفن هست که میشه کرد و نمی کنم! می دونم.

این نوشته ها شاید یه جور اعلام وضعیت یک شخص حقیقیه! به درد هیچ کس نخوره، به درد خودم در اون سال های بعدی که قراره یاد این روزها بکنم و بگم بهترین روزای زندگیم بودن، می خوره!

1.

بعد از اینکه بالاخره تصمیم گرفتم به طور نیمه وقت همکاری کنم با تیم روباتیک، اتفاقی افتاد که یک بار در زندگیم از تصمیمی که گرفتم راضی باشم. اول شدیم. توی مسابقات آزاد روباتیک ایران، اول شدیم! کار جالبی که آرنود، دوست هلندی ای که مهمان مسابقات بود امسال کرد، این بود که نتایج رو اعلام نکرد، و این باعث شد که تا زمان اعلام نتایج در مراسم اختتامیه ما همه مبهوت بودیم! هر چند که مطمئن بودم که اول هم نشده باشیم دوم شدیم، ولی به اول بودن هم بسیار امیدوار بودم. آنجا در یک کشمکش اساسی با بقیه اعضای تیم بودیم که من بروم بالا و جایزه را بگیرم! اولش گفتم نه، بعدش فکر کردم گفتم باشه، بعد دوباره گفتم نه، و دعوا همچنان ادامه داشت، لحظات هم امان نمی دادند، و به اعلام نتایج لیگ روبات های مجازی نزدیک می شدیم. گفتند همه با هم بریم، خب شاید خیلی ضایع بود، همه ی تیم ها یک نفر می رفت و جایزه اش را می گرفت! یاد پارسال افتادم… وای که پارسال چقدر هیجان در وجودم مرد. پارسال هم، فقط یک نفر رفت بالا و جایزه را گرفت…(پارسال دوم شده بودیم)

 دکتر در کنارم نشسته بود، با اطمینان گفت که همه با هم بروید.

 پرسیدم: دکتر مطمئنین ضایع نیست؟

گفت: اصلا ضایع نیست.

همچنان به زمان اعلام نتایج خودمان نزدیک می شدیم. بالاخره تصمیم گرفته شد: همه با هم می رویم.

و به اعلام نتایج ما رسیدیم… تیم اول… واییی! اسم تیم ما خوانده شد. همه با هم پا شدیم و راه افتادیم… لیدر تیم جلوی من بود، من پشت سر او! خواستم بروم بالا! گفتن فقط یک نفر برود بالا! مجری برنامه توی بلندگو اعلام کرد: حالا که تا اینجا اومدین، بیاین بالا دیگه… و همه ی اعضای تیم پشت سر من به بالا رفتیم…

 دکتر ناظمی، آن بالا من را هدف گرفت: دیدی گفتم ندونی بهتره؟ (آخه قبلش یک بحث حسابی با او کرده بودم که چرا نتایج را اعلام نمی کنید!:دی)

رسیدیم به آرنود، گفت که کارتان بسیار زیبا و فوق العاده بود! واقعا دلم می خواست جیغ بزنم… جدا لحظات خوبی بودند… از آن سمت آمدیم پایین…

بعد از ما هم بسیاری از تیم ها به صورت تیمی رفتند بالا، و تنهایی نرفتند! این موقع ها خیلی حس خوبی به آدم دست می دهد! که رهبر کاری می شوی که کار زیبا تریست.

و بدین شرح البته با یک عالمه تلاش و کوشش فراوان توسط تمامی اعضای تیم، و شب نخوابیدن ها و کار لپتاپ دوست داشتنی من (:پی) و البته دیگر دوستان بود که یک اسب طلایی به کارنامه ی دانشجویی ما اضافه شدJ

2.

تولدم! همیشه دوست دارم از تولدم توی نوشته هام بنویسم. امسال 21 ساله شدم. شب تولدم یکی از بهترین شب هایی بود که داشتم، به همراه مامان و یکی از برادرهام، رفتیم یک جای بی نظیر و دوست داشتنی، و مامان یک هدیه ی بی نظیر و فوق العاده به من داد… واقعا شب بی نظیری بودJ صبحش هم دوستان زحمت کشیده بودند، و در بین کار و بارها و کد زدن و کد اجرا کردن، من را سورپرایز کردند و یک تولد به یاد ماندنی با بچه های تیم در دانشگاه برای من گرفته شد. هفته ی بعدش هم که یک سری از دوستانم را دعوت کردم که دور هم باشیم، و خلاصه کلی به خودم خوش گذشت!

یک عالمه از دوستانم هم با زدن پیغام در فیسبوک و یا با موبایل و لوازم ارتباطی دیگر به یاد من بودند، که روز مرا بسازند و شادی را بر من تکمیل کنند!:)

خلاصه امسال از تولدم حسابی راضی بودمJ دست تمام کسانی که به یادم بودند درد نکنه! همه شونو دوست دارم!:)

3.

عید هم خوش گذشت! کلا عید بدی نبود، هرچند که مریض شده بودم، ولی عید خوبی بود! دیگه از گفتن جزئیات چشم پوشی می کنم، حتی اگر سر شما درد نگرفته باشد، دستان خودم از تایپ این همه خط خسته شدند!:پی شرمنده من اینقدر دیر به دیر می نویسم این قدر زیاد میشه نوشته هام!

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است

حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

چنگ در پرده همی می دهدت پند ولی

وعظت آنگاه کند سود، که قابل باشی

نقد عمرت ببرد غصه ی دنیا به گزاف

گر شب و روز دراین قصه ی مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد

صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

Comments (5)